بهنترین اول رمان
دیر زمانی زود به بستر می رفتم. در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست

امروز مامان مرد.شاید هم دیروز،نمیدانم. بیگانه آلبر کامو

دیر زمانی زود به بستر می رفتم. در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست

امروز مامان مرد.شاید هم دیروز،نمیدانم. بیگانه آلبر کامو

با این کار به یقین مرگ خودش را رقم زده است.
بودریار
1. دریچه ای به ترس
گرسنه،ترس ناشتا دارد.ترس از اینکه سکوت خیابان را کر کند.
ترس می ترساند.
اگر دوست بدارد،ایدز می گیرد.
اگر سیگار بکشد،سرطان می گیرد.
اگر نفس بکشد،نجس می شود.
اگر بنوشد،تصادف می کند.
اگر بخورد،کلسترول می گیرد.
اگر حرف بزند،بیکار می شود.
اگر راه برود،ضرر می کند.
اگر فکر کند،مضطرب می شود.
اگر شک کند،دیوانه می شود.
اگر حس کند،منزوی می شود.
2. دریچه ای به ممنوعیت
روی دیواری تو یه غذاخوری مادریدی تابلویی آویزونه که میگه: آواز ممنوع!
روی دیواری تو فرودگاه ریودوژانیرو تابلویی آویخته که میگه: با چرخ های
بارتون بازی نکنید.
پس اینجا هنوز مردمی هستند که آواز می خونن،این جا هنوز مردمی هستتند که
بازی می کنند.
3. دریچه ای به اتوپیا
بر افق ایستاده بود.فرناندو بیه ری نقل می کند.دو گام به سویش برداشتم او
دو گام از من گریخت. ده گام برداشتم و افق ده گام پیش رفت
مهم نیست چقدر راه می روم،هرگز به او نمی رسم.
اتوپیا خوبی ش چیه؟ اینه: قدم زدن.
4. دریچه ای به کلاس تاریخ
یه پانزده بیلیون سالی پیش،آن طور که می گویند،تخم مرغ داغ در وسط خلاء
منفجر شد و به آسمان ها و ستارگان و کهکشان ها حیات بخشید.
یه چار یا چهار و نیم سالی پیش،یه سال بیشتر یه سال کمتر،اولین سلول،از
سوپ دریا کمی چشید و از آن خوشش آمد،آن وقت به دو نیم شد تا کسی را
داشته باشد که برای او نوشیدنی درست کند.
یه دو میلیون سالی پیش،زن و مرد-تو بگو دو تا گوریل-روی پاهاشان
ایستادند،بازوهاشان را سوی هم دراز کردند و یکدیگر را در آغوش کشیدند و در
هم فرو شدند و برای اولین بار لذت و ترس دیدن دیگری را،آن هم چهره به
چهره،وقتی که آن کار را می کردند تجربه کردند.
یه چهار صدو پنجاه سالی پیش،زن و مرد،سنگی به سوی هم پرتاب کردند
و اولین آتش روشن شد که یاری شان داد تا از سوز زمستان در امان بمانند.
یه سیصد هزار سالی پیش،زن و مرد،اولین کلمات را گفتند و باور کردند که
می توانند همدیگر را بفهمند.
وما هنوز اینجا،می خواهیم دوتا باشیم،در حال مردن از ترس،در حال مردن از
سرما،در جستجوی واژه ها.
از کتاب واژه های آندانته - ادواردو گاله آنو -۱۹۹۳

گویا تنها چند کلمه می تواند مرز بین مرگ و زندگی را تعیین کند!در 25 ژانویه 1990 ما شاهد چنین وضعی بودیم. در آن تاریخ ضعف ارتباطی بین خلبان پرواز شماره 52 و کنترل ترافیک هوایی در فرودگاه کندی نیویورک،منجر به فاجعه و سقوط هواپیما شد که به مرگ 73 تن از سرنشینان آن انجامید.
در ساعت هفت و چهل دقیقه بعد از ظهر 25ژانویه پرواز شماره 52 در 37 هزار پایی ساحل جنوبی نیوجرسی در پرواز بود. هواپیما به مقدار کافی سوخت داشت و می توانست دو ساعت در هوا باقی بماند تنها نیم ساعت فاصله داشت تا در فرودگاه به زمین بنشیند.از آن زمان یک سلسله تغییرات انجام شد.نخست،در ساعت 8بعد از ظهر،کنترل کننده ترافیک در فرودگاه کندی به پرواز شماره 52 گفت که باید بر روی آسمان بچرخد،زیرا مسیر پرواز پر ترافیک و شلوغ بود.در ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه خلبان هواپیما به کنترل کننده ای که در زمین قرار داشت اطلاع داد که سوخت رو به اتمام است.کنترل کننده،پیام را دریافت کرد ولی نتوانست به هواپیما اجازه دهد که بر زمین بنشیند.ساعت،نه و بیست و چهار دقیقه را نشان می داد.در این میان،کارکنان هواپیما هیچ اطلاعی به کارمندان فرودگاه ندادند که در وضع اظطراری هستند.ولی کسانی که عقربه نشان دهنده میزان سوخت را می دیدند به شدت نگران سلامت خود و هواپیما بودند.
نخستین تلاش پرواز شماره 52 برای فرود آمدن در ساعت نه و بیست و چها ر دقیقه انجام گرفت که به ناکامی انجامید،یعنی خلبان نتوانست هواپیما را فرود آورد.هواپیما بیش از حد به فرودگاه نزدیک شده بود و دید کافی نداشت.هنگامی که مسئولان فرودگاه و کارکنان برج کنترل به خلبان هواپیمای شماره 52 دستور جدیدی دادند و خواستند یک بار دیگر دور بزند و فرود بیاید،خلبان به آنها گفت که سوخت تمام شده است،ولی با این حال به دستور آنها عمل خواهد کرد.در ساعت نه و سی و دو دقیقه دو موتور هواپیما خاموش شد و یک دقیقه بعد دو موتور دیگر نیز از کار افتاد.هواپیما بدون سوخت بود بود و در ساعت نه و سی و چهار دقیقه بعد از ظهر در نقطه ای در همان نزدیکی ها سقوط کرد.
بررسیها نشان داد که عقربه ها حاکی از تمام شدن سوخت بوده اند و تنها ضعف ارتباطی باعث این فاجعه شده است.نگاهی دقیق تر به این رویداد مشخص کرد که پیام چندان روشن نبوده و درست دریافت نشده است.
ابتدا،خلبانان همواره پیام می دادند که سوخت تمام شده است. ولی کنترل کننده ترافیک هوایی به بازرسان می گفت که این یک پیام معمولی است و جمله ای است که خلبانها از آن استفاده می کنند و کنترل کننده با شنیدن این پیام فرض خود را بر این می گذاشت که سوخت با نوعی مشکل روبه روست.ولی خلبان باید می گفت که از نظر سوخت در وضعیت اضطراری هستند که در آن صورت کنترل کننده مجبور می شد هواپیما را در نقطه ای فرود آورد و در این امر دیگر هیچ تغییری پذیرفته نمی شد.به گفته یکی از کنترل کننده ها اگر خلبان می گفت که ما از نظر سوخت در وضعیت اظطراری قرار داریم،دیگر هیچ بهانه ای باقی نمی ماند و ما مجبور بودیمدر هر شرایطی، به سرعت هواپیما را روی باند فرودگاه هدایت کنیم.متاسفانه خلبانان پرواز شماره 52 هیچ گاه از واژه اضطراری استفاده نکردند،بنابراین مسئولان فرودگاه متوجه ماهیت واقعی مساله آنها نشدند.
آهنگ صدای خلبانان پرواز شماره 52 نیز به گونه ای نبود که حالت اظطرار را در رابطه با مساله سوخت به کنترل کننده هوایی برساند.بسیاری از این افراد به گونه ای آموزش دیده اند که می توانند بین آهنگ ملایم و آهنگ اضطراری فرق قائل شوند.هنگامی که کارکنان پرواز شماره 52 نگران سلامت خود و هواپیما و مساله سوخت بودند،آهنگ صدای آنها خشک و به اصطلاح غیر حرفه ای بود.
سرانجام،فرهنگ سنتی خلبانان و مقامات فرودگاه باعث شد که خلبان پرواز شماهره 52 تمایلی به ابراز حالت اضطراری نشان ندهد.هنگامی که غرور خلبانی در یک چنین وضعی قرار گیرد، جریحه دار می شود.درخواست کمک اضطراری به صورت رسمی ایجاب می کند که خلبان تعداد زیادی برگه(پس از فرود آمدن)پر کند.گذشته از این،اگر مشخص می شد که خلبان در محاسبات خود اشتباه کرده است،سازمان هوانوردی آمریکا می توانست جواز خلبانی او را به حالت تعلیق در آورد.این گونه عوامل که رفتار را به صورتی منفی تقویت می کنند باعث شدند که خلبان درخواست وضع اضطراری نکند.
فاجعه پرواز شماره 52 بیانگر اهمیت ارتباطات خوب در گروه یا سازمان است.در واقع،نتیجه تحقیقات نشان می دهد که ارتباطات ضعیف موجب تضاد و تعارض بین افراد می گردد.از آنجا که افراد تقریبا 70درصد ساعات بیداری خود را در پیوند با ارتباطات(نوشتن،خواندن،صحبت کردن و گوش دادن) می گذرانند نتیجه میگیریم که یکی از نیروهای عمده بر سر راه موفقیت فرد یا گروه قرار میگیرد،نبودن ارتباطات اثربخش است.
هیچ فرد یا گروهی نمی تواند بدون برقرای ارتباطات وجود داشته باشد.ارتباطات یعنی انتقال مقصود و منظور یک عضو یا گروه به دیگری.تنها از طریق رد و بدل کردن و انتقال مقصود و منظور شخص به دیگران است که اطلاعات و نظریه ها منتقل می شوند،ولی ارتباطات به چیزی بیشتر از انتقال مقصود و منظور نیاز دارند زیرا طرف دیگر نیز باید توانایی درک آن را داشته باشد.مقصود گروهی که تنها یک عضو آن به زبان آلمانی صحبت می کند نمی تواند به صورت کامل درک شود.از این رو ارتباطات باید شامل نقل و انتقال و درک مقصود یا منظور گردد.
یک عقیده یا نظریه (صرف نظر از درجه اهمیت آن)هیچ فایده ای ندارد،مگر این که به دیگران منتقل شود و آنها آن را درک کنند. ارتباطات کامل(اگر اصلا چنین چیزی تحقق پذیرد)زمانی وجود خواهد داشت که یک فکر یا نظریه منتقل شود،به گونه ای که تصویری که در مغز گیرنده به وجود می آید درست همان تصویری باشد که که در مغز فرستنده پیام است.
منبع: رفتار سازمانی – استیفن پی. رابینز-دفتر پژوهشهای فرهنگی –تهران1377
گفتگوهای این کتاب در تابستان سال 1974 ابتدا در رم و سپس در پاریس صورت گرفته است و اطلاعات متنوعی در مورد زندگی،خصوصیات شخصی و نگرش های فلسفی،سیاسی،ادبی و هنری این انسان چند بعدی(سارتر)را مطرح می کند.
پرسش های دقیق سیمین دوبووار از سارتر راهنمای ارزشمندی برای شناخت این فیلسوف و نویسنده بزرگ است :
علاقه اش به زن،غذا،ورزش،شرکتش در نهضت مقاومت،مناسباتش با کمونیسم شوروی و چپ روهای فرانسه،چگونگی خلق آثارش،تالیف کتابش در مورد نیچه که ناتمام ماند،توجه اش به موسیقی جدید و جاز،قضیه نپذیرفتن جایزه نوبل ادبیات،روابط او با کامو وآرون،دوستی اش با جاکومتی و پیکاسو،موضع او در باره جنگ جهانی و اسارتش به دست نازی ها،پشتیبانی های او از مبارزات مردم الجزیره و فلسطین،اهمیت جسم و تن،مساله مرد سالاری،آزادی انسان،اومانیسم و ...
ترجمه دکتر حامد فولادوند – نشر جامی – چاپ اول 1389
نخواهم رفت.او فکر می کرد که خداوند جایی به من در بهشت عطا می کند
و حتما آنجا با پروردگار آشنا خواهم شد.
سارتر

به گزارش خبرآنلاین، این نویسنده اهل پرو به شوخی گفت: «سعی میکنم از گرفتن جایزه نوبل جان سالم به در ببرم.»
او در کنفرانس مطبوعاتی پس از بردن جایزه گفت: «غافلگیری تمام عیاری بود، اصلا و ابدا انتظارش را نداشتم.»
روز (پنجشنبه) پیتر انگولند، دبیر کمیته ادبیات نوبل با یوسا تماس گرفت و برنده شدنش را به او خبر داد، این نویسنده 74 گفت: «غافلگیری بسیار بسیار بزرگی بود، برای یک لحظه فکر کردم شوخی است.»
یک ساعت پس از این تماس، انگولند به جهانیان، به سه زبان مختلف اعلام کرد ماریو بارگاس یوسا برنده امسال نوبل ادبیات است. یوسا نویسنده «سور بز» و «عصر قهرمان» اظهار کرد نوبل رویکرد او به نویسندگی را تغییر نمیدهد.
نویسنده «گفتوگو در کاتدرال» افزود: «تا آخرین روزهای زندگیام به نوشتن ادامه میدهم. به نظرم جایزه نوبل نوشتن من، سبک من و مضمون من را تغییر نمیدهد. تغییری که نوبل در زندگی من ایجاد میکند...و امیدوارم مقطعی باشد، تغییر در زندگی روزانه من است.»
این هفته یوسا برای یک ترم کلاسهای «فلسفه نویسندگی»اش را در دانشگاه پرینستن نیوجرسی آغاز میکند.
او در سایت دانشگاه نوشته است: «من پیش از هر چیزی یک نویسنده هستم و نه یک معلم، اما از درس دادن به خاطر حضور دانشآموزان و فرصت صحبت کردن با آنها در مورد ادبیات خوب لذت میبرم.»
نویسنده «مرگ در آند» درمورد ادبیات خوب چنین توضیح داده است: «ادبیات خوب سرگرمی صرف نیست- البته سرگرمی معرکهای است- اما در عین حال چیزی است که به شما درک بهتری میدهد از دنیایی که در آن زندگی میکنید.»
البته او پس از بردن جایزه درمورد اقامت در آمریکا گفت: «وقتی به نیویورک آمدم فکر میکردم برای سه چهار ماه زندگی آرامی خواهم داشت، اما فکر نکنم دیگر آنطور که میخواستم باشد.»
یوسا که سیاستمدار نیز هست از فرصت استفاده کرد و در نشست خبری گفت: «جایزه نوبل فقط به رسمیت شناختن یک نویسنده نیست، بلکه در این مورد خاص به رسمیت شناختن زبان اسپانیایی است.»
او ادامه داد: «آمریکای لاتین فقط با دیکتاتور، انقلابی و فاجعه شناخته میشود و حالا میبینیم که آمریکای لاتین میتواند هنرمند، موسیقیدان، نقاش، متفکر و البیته نویسنده تربیت کند.»
یوسا در گفتوگو با رادیو ملی آمریکا درمورد اثر محبوبش گفت: «برای من هر کتاب یک ماجراجویی است، دورهای برای مطالعه کردن، سند و مدرک جمع کردن، سفر کردن و البته خیالپردازی و خلق کردن.»
وی افزود: «در کل یک نویسنده دوست دارد فکر کند بهترین کتابش همانی است که مشغول نوشتنش است و اینکه کتاب بعدی بهتر از قبلی است. شاید چنین چیزی نباشد اما خیلی خوب و مفید است که این خیال را زنده نگهداری.»
زندگی یک نوع محکومیت به مرگ است و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم،بدون قدمی به اشتباه و بدون آنکه یک ثانیه به خواب رویم و بدون آنکه تردید کنیم که اشتباه می کنیم ویا فکر شکستنش را بکنیم.باید آن را طی کنیم،ما که انسان هستیم و نه فرشته...و نه حیوان...ما که بشر هستیم...
بیا خواهر کوچکم،الیزابتا،تو می خواستی بدانی زندگی یعنی چه؟زندگی چیزی است که باید خوب پرش کرد، از و قایع و دیدنیها،از اعمال و افکار و چه بهتر که از اعمال و افکار انسانی پر شود.
از مقدمه کتاب زندگی جنگ و دیگر هیج،اوریانا فالاجی،ترجمه لیلی گلستان، انتشارات امیرکبیر
خيلي نادر است كه عشق فيزيكي با عشق روحي همراه شود. وقتي بدني با بدن ديگر يكي ميشود( اين حركت ديرين، جهاني و تغيير ناپذير ) روح دقيقاً چه ميكند؟ همهي آنچه ميكوشد اين است كه در مدت يكي شدن جسمها چيزي را اختراع كند تا با آن برترياش را بر يكنواختي زندگي جسماني نشان دهد! پس چهقدر تواناست كه تحقيري را به جسمش روا ميدارد كه (مثل جسم شريك جنسياش) از آن فقط به عنوان بهانهاي براي تخيلي استفاده كند كه هزار بار شهوانيتر از دو بدن متحد است! يا برعكس؛ چهقدر روح در پايين آوردن منزلت جسم ماهر است، در حالي كه جسم را به رفت و برگشت پاندولي و بيمقدار خود رها ميكند، خود با افكارش (كه از لذايذ جسمي خسته شده) به طرف جاهاي دور ديگري ميرود؛ به طرف بخشي از شكستها، خاطرهي يك ناهار يا به طرف خواندن يك كتاب. اينكه دو جسمِ با هم بيگانه، با هم يكي شوند، نادر نيست. حتا وحدت روحها هم گاهي ميتواند به وجود آيد. اما هزار بار نادرتر است كه يك جسم با روحش يكي شود و با او همآهنگ شود تا لذتي را بين خود تقسيم كنند ... پس روحم در مدتي كه جسمم با هلنا مشغول عشقبازي بود، چه كرد؟ روحم جسم يك زن را ديد. روحم نسبت به اين جسم بيتفاوت بود. ميدانست كه اين جسم برايش مفهومي ندارد جز اين كه هميشه توسط كس ديگري كه آنجا نبود، ديده ميشده و دوست داشته ميشده. به همين دليل سعي ميكرد به چشم سوم شخص غايب به اين بدن نگاه كند. به همين خاطر همهي سعياش را ميكرد تا واسطهي اين سوم شخص بشود. روحم عرياني يك بدن زنانه، پاهاي خم شدهاش، چين شكم و سينهاش را ميديد اما همهي اينها فقط در لحظاتي كه چشمانم به ديد سوم شخص غايب نگاه ميكردند، مفهوم مييافتند. پس روحم به طور ناگهاني به اين نگاهِ ديگري راه مييافت و با او يكي ميشد. پاهاي خم شده، چينِ شكم، سينه... روحم بر اينها غلبه ميكرد، مثل اينكه سوم شخص غايب آنها را ميديد. روحم نه تنها واسطهي اين سوم شخص ميشد كه جسمم را واميداشت جانشين جسم سوم شخص شود، بعد، دور ميشد تا كشمكش بدنهاي زن و شوهر را مشاهده كند، بعد ناگهان به جسمم فرمان ميداد تا هويتش را پس بگيرد و در اين جفتگيري زناشويي مداخله كند و وحشيانه آن را بر هم بزند.
خشم و هیاهو [ The Sound and the Fury] رمانی بسیار جالب از ویلیام فاکنر (1897-1962)، نویسنده امریکایی، که به سال 1929 منتشر و باعث شهرت او شد. عنوان آن از پایان نمایشنامه مکبث، اثر شکسپیر، گرفته شده است که زندگی را چنین تعریف میکند: «افسانهای است که دیوانهای آن را نقل میکند، افسانهای آکنده از هیاهو و خشم، ولی خالی از معنی.» کسی که در آغاز کتاب سخن میگوید به واقع مرد ابلهی است. سی و سه سال دارد. نامش موری بوده است، ولی او را بنجی (مصغر منجامین) مینامند، زیرا موری نام داییاش نیز هست و این نام مشترک برای دایی افتخار آمیز نبوده است. روزی که خواننده سخن او را میشنود 7 آوریل 1928 است، ولی بنجی فقط درباره آنچه در آن روز میکند یا میبیند سخن نمیگوید (یا سخن مهمی نمیگوید)؛ هر لحظه به نکتهای برمیخورد که، به شیوه بسیار خشن و غالباً دردناک، تکهای از گذشته را برایش زنده میکند. لاستر، جوان سیاهپوستی که مأمور نگهداری از اوست، از این پدیده سر در نمیآورد. به قصد اینکه او را سرگرم کند میگذارد تا به زمین گلف نزدیک شود. یکی از بازیکنان فریاد میزند «کدی» (اصطلاح بازی گلف)، اتفاقاً نام خواهر مرد ابله نیز، که اکنون در جای دوری زندگی میکند، «کدی» بوده است. بنجی بیچاره به یاد میآورد که خواهرش او را دوست میداشته و به او میرسیده است. ناله و افعان سر میدهد تا وقتیکه لاستر وسیلهای برای آرام کردن او به دست آورد. به طور کلی فضایی که در این روز آوریل بر پیرامون او حاکم است اضطرابش را برمیانگیزد کم و بیش حس میکند که فاجعه مکنونی در شرف وقوع است. روزهای مشابهی به یادش می آید: تشییع جنازه مادربزرگش در سالیان پیش، هنگامی که او کودک خردسالی بیش نبود، و بعدها عروسی کدی. معلوم است که این بینوای کودن نمیتواند، با حداقلی از منطق و انسجام فکری، رویدادهایی را که به صورت شاهد بنا بازیگر در آنها شریک بوده است شرح دهد. این رویدادها که مجموعاً سرگذشت دردناک و پر زیر و بم خانواده کامپسون را تشکیل میدهد، سرگذشتی آکنده از عشق و جنون و خون که در ذهن بنجی ابله تکرار میشود، فقط به شکل مبهمی از نظر خواننده میگذرد. ولی فاکنر این «گفتار درونی» را با صناعتی چنان ماهرانه و در عین حال چنان طبیعی شرح میدهد که خواننده از ورود در این بازی احساس نوعی لذت میکند. تتهپتهها و ونگ ونگهای بنجی ابله- «ورش بوی باران می داد. بوی سگ هم میداد. ما صدای آتش و پشتبام را میشنیدیم» یا«سعی میکردم به آنها بگویم، و او را گرفتم، سعی میکردم به آنها بگویم، و او جیغ کشید و من سعی میکردم که بگویم، سعی میکردم، و شکلهای نورانی شروع کردند به خاموش شدن، و من سعی کردم که بیرون بروم»- فضای خشمن و آشفته و سنگینی میسازد که نیروی افسونکننده سرشاری دارد. ولی ناگهان ابله خاموش میشود. هر جه را که میدانسته به شیوه خود گفته است. برادرش، کونتین، دنباله سخن را میگیرد و برای ما شرح میدهد که چگونه و چرا در 2 ژوئن 1910 که در دانشگاه هاروارد دانشجو بوده خودکشی کرده است. البته گفتار او روشنتر و صریحتر از گفتار بنجی است، ولی کنتین از آنچه در درونش میگذرد ننگ دارد و فقط با تمجمج و تلمیح به این اعتراف تن در میدهد. از این رو بر گرد شخصیت او هالهای از راز هست که فقط اندکاندک برطرف میشود. او نیز مانند بنجی خواهرش کدی را دوست دارد. ولی دلبستگی بنجی ابله معصومانه است ( بنجی نه به کدی بلکه به دختر کوچکی از اهالی شهر حملهور میشود و به این سبب او را اخته میکنند) و حال آنکه محبت کونتین از نوع عشق مرد به زن است. شاید اگر کدی اندکی تشویقش میکرد وسواسهایی که او را فلج ساخته بود برطرف میشد، ولی کدی که او را خواهرانه دوست میداشته از این کار خودداری کرده است. در حالی که مرد جوان نسبت به زنهای دیگر جز خواهرش بیاعتناست، کدی برعکس، فاسقهای متعدد میگیرد، سپس آبستن میشود و شوهر میکند. حسادت کونتین به نهایت میرسد. نه فقط از خواهرش رنجیده خاطر است، بلکه از دوستانش نیز که زنبارهاند و از این کار لذت میبرند دلگیر است. در این روز 2 ژوئن، که یک ماه و اندی از ازدواج کدی گذشته است، کونتین از رفتن به کلاس دانشگاه سرباز میزند، میرود و دو اتوی آهنی میخرد و در بیرون شهر زیر پلی مخفی میکند تا بعد برای خودکشی آنها را به پاهایش ببندد و خود را در رودخانه بیفکند. فاکتر گردش او را گاهی باتمام جزئیات و گاهی با حذفهای هوشمندانه شرح میدهد. با استفاده از وسایل بسیار متنوع، موفق به خلق فضایی میشود که به همان اندازه فشار آور ولی دلخراشتر و حسرتبارتر از گفتار درونی بنجی است. با ورود جیسون، برادر سوم، لحن نویسنده عوض میشود. جیسون نیز حسود است، اما حسادت او با تنگنظری و بد سیرتی آمیخته است. احساساتش جریحهدار شده است، زیرا پدرش که مزرعهای را فروخته بود تا پول لازم برای تحصیل کونتین در دانشگاه هاروارد فراهم آورد برای او هیچ کاری نکرده است. به علاوه، امید داشته است که شوهر کدی شغل پردرآمدی برایش دست و پاکند، ولی شوهر کدی که خیلی زود از بیبند و باری زنش به ستوه آمده است او را رها میکند و دیگر به جیسون نیز اعتنایی ندارد. جیسون در آغاز این بخش در یک مغازه آهنآلات فروشی کار میکند- البته به خلاف میل باطنی خود- و خرجی همه افراد خانواده را راه میاندازد، یعنی مادرش، بنجی و چند نوکر و کلفت سیاه و نیز دختر کدی که، مانند دایی مرحومش، کونتین نامیده میشود. در عین حال، چکهایی را که کدی برای دخترش میفرستد تا به مصرف مخارج و پول جیبی او برسد جیسون برای خود برمیدارد ( و نزد مادرش وانمود میکند که آنها را برای کدی پس میفرستد چون دون شأن خود می داند که از او وجهی دریافت کند). این پول را به مصرف بورس بازی میرساند و مدام از دست «یهودیان نیویورکی» مینالد که کلاه سرش میگذارند و اطلاع نادرست به او میدهند. در ضمن، پول هنگفتی هم در اتاق خود مخفی کرده است. در طی آن روز این مرد حیلهگر و دروغگو و مردم آزار را میبینیم که برای معاملات مختلف خود به هر سو میدود و، در ضمن، دختر خواهرش را مخفیانه میپاید، زیرا کونتین غالباً از مدرسه میگریزد و به نزدیک بازیگر تئاتر سیار که برای نمایش دادن به آن شهر آمدهاند میرود. او در بیبند و باری به مادرش رفته است و این بازیگر تئاتر البته اولین مرد زندگیاش نیست. جیسون که مکار و نسبتاً زیرک است خوب میداند که دختر خواهرش بدبخت است، و این البته با داشتن چنان خانواده و چنان دایی عجب نیست. حدس میزند که کونتین در فکر گریختن از شهر است. روز 8 آوریل فرامیرسد. نویسنده گفتار درونی را کنار میگذارد و پایان ماجرا را، خود نقل می کند. قبلاً گفته شده که بنجی، در شب 7 آوریل، کونتین را دیده است که دزدانه از پنجرهای پایین میپرد، و اکنون که همراه جیسون پی میبریم که دفینه او را از اتاقش ربوده و ناپدید شده است تعجب نمیکنیم. جیسون به تعقیب کونتین میپردازد، ولی در آغاز پی میبرد که دستش به او نخواهد رسید. در حالیکه گفتار درونی بنجی به صورت جملههای کوتاه و بریدهبریده مانند جهشهای برق در تاریکی شب بود و گفتار کونتین، برادر کدی، برعکس با نوعی اطناب احساساتی ادا میشد و بیان موجز و منسجم جیسون خشکی و حسابگری ذهن استدلالی او را منعکس میکرد، لحن نویسنده در پایان داستان یادآور لحن متفاوت ولی هماهنگ شده هر سه بخش پیشین است و وحدت و یکپارچگی اثر را تأمین میکند. این رمان مانند اغلب رمانهای فاکنر پربار و سنگین است، ولی افسون فوقالعاده آن نیز دقیقاً در همین است. فاکنر در طلب وضوح و روشنی کلام نبود، آنچه او میخواست آفرینش فضایی خاص بود، فضایی سرشار و فشارآور و حاد. و در این کار چنان موفق است که خواننده پس از اتمام کتاب به دشواری می تواند از این فضا به در آید. فاکنر با انباشتن و حتی تکرار کردن تصویرهای متعدد و گاهی بسیار نامنتظر ولی پذیرفتنی، و نیز با شرح جزئیات عینی و آشنا، به همه قهرمانهای خود حضوری ملموس میبخشد. این افراد که با قدرتی فراموش نشدنی وصف میشوند، در برابر تقدیر و شهوات خود به نحو دردناکی ناتواناند و نیز جامعهای که در آن به سر میبرند – جامعهای که یاد شکوه دوران استثماری گذشته در حال پوسیدن و مردن است – از مبارزه کردن با جبر زمان گذرا و متحول، عاجز است. فقط سیاهان از این انحطاط برکنارند. از صفای باطن همین سیاهان است که در فضای این کتاب با آن زیبایی تشنج آمیز و اندکی خفقان آورش، نفس خرمی میوزد.
برش کوچکی از این شاهکار:
"پدر می گفت که انسان مساوی است با حاصل جمع بد بختیهایش،ممکن است گمان بری که عاقبت روزی بدبختی خسته اش می شود ،اما آن وقت خود زمان است که مایه بدبختی ات خواهد شد این را پدر می گفت."
خشم و هیاهو-ویلیام فاکنر-ترجمه صالح حسینی-نیلوفر-چاپ چهارم-1381